دختر مهربون ما نفس و عمرما میوه ی خوشمزه ی عشق ما یاسمن گلدختر مهربون ما نفس و عمرما میوه ی خوشمزه ی عشق ما یاسمن گل، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

پرنده ی کوچک خوشبختی ما یاسمن جان

تا تو را دارم غمی نیست

آتشی در قلبم روشن ساختی تند وسرکش .   آتشی که می تواند سرسخت ترین کوههای یخی را فرو بریزد   خورشید را ذوب کند و موجها را بسوزاند .    ...   هیچ شمعی را طاقت سوختن در این آتش نیست   و هیچ پروانه ای نمی تواند به آن نزدیک شود به جز من تو این آتش را در قله ی قلبم آنجا که در میان عشق گم شده است روشن ساختی .   اگر همه ی واژگانم بسوزند غمی نیست. تا تو را دارم غمی نیست .   فقط پنجره ای خواهم خواست   پنجره ای که رو به جاده ی آمدنت باز شود تا هرشب با خاطراتت روی سنگفرشهای آن قدم بزنم   فقط کمی هوا خ...
27 دی 1391

از تصادف ما تا تولد دخترم یاسمن گل3

خلاصه ما به بیمارستان منجیل انتقال داده شدیم       وقتی روی اون صندلی کذایی آمبولانس نشستم دکتر داشت پام رو بالا و پایین می کرد که یک دفعه جیغ من بلند شد پرسید کجات درد می کنه بادستم زیرمعده نزدیک پهلوم رو گرفتم و دادم به هوابلند شد و اون یکبار دیگه پام رو بالا و پایین کرد و نهایتا گفت به نظر می رسه لگنت شکسته!!! به منجیل که رسیدیم دیگه نتونستم تکون بخورم تازه داشتم از شوک در می اومدم گویا فلج شده بودم مثل کسانیکه قطع نخاع می شوندهیچ کجای بدنم جز سرم رو نمی تونستم حرکت بدم و هیچ چیزی حس نمی کردم اونا ویلچر آورده بودن اما بالاخره من با برانکارد وارد بیمارستان منجیل شدم در آنجا دختر عمو فریبای بابایی و همسرش محمد آق...
18 دی 1391

از تصادف ما تا تولد دخترم یاسمن گل1

  می خوام یه قصه برات بنویسم قصه ای که همون واقعیت بخش مهمی از زندگی منه!!! دخترم!  فارغ التحصیل شدنم از دانشگاه مصادف شد با نقل مکان کل خانواده به دلیل بیماری خرچنگ(سرطان) مامان فلور به تهران.بنابراین وقتی مدرکم آماده شد مادر تهران زندگی می کردیم بابایی تازه در بانک اون هم به صورت آزمایشی شروع به کار کرده بود . ما تصمیم گرفتیم برای دریافت مدرک من سفری به استان اردبیل داشته باشیم. بنابراین منتظر فرصتی بودیم تا بابایی مرخصی بگیره و شرایط آماده ی سفر بشه. یک روز یعنی ٠٧/٠٢/١٣٨٦بابایی با خوشحالی اومد خونه و اظهار کرد که ٢روز مرخصی گرفته و بهترین فرصته که برای سفر اقدام کنیم همین که خبر رو شنیدم دلم یهو شور زد کمی م...
18 دی 1391

از تصادف ما تا تولد دخترم یاسمن گل2

وقتی فقط چند لحظه به خودم آمدم دیدم دارم بابایی رو صدا می کنم و مدام می خواستم بدانم سلامت و زنده هست یانه در حالیکه اصلا نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است آخه من موقع تصادف خواب بودم اما بیدارشدم چیزی از صحنه ی تصادف به یاد ندارم اما از آنجایی که نصف دندانهایم از شدت فشار رویهم کاملا خرد و اعصاب دندانم کاملا پیدا بود و از رد تیزی دندانهایم روی زبانم متوجه شدم که صحنه رادیده و از شدت ترس دندانهایم را انقدر فشار داده ام که دیگه چیزی ازشون باقی نمونده جز ریشه های اونها. وقتی برای چند لحظه به خودم اومدم دیدم کنار کوهی مرا نشانده ان همه جا تاریک بود و من تنها ٨-١٠کله ی آدمیزاد را می دیدم که همه مرد بودند و به من زل زده بودند و یک پلیس که داشت ا...
14 آذر 1391

حقیقت من 11-09-1391

آخر از این همه نا گفته ها به کجا خواهم رسید؟! مدتهاست دستم نمی رود تا قلبم را تاروحم را تا اکنونم را به قلم بکشم من موجودی خنثی نه عنصری خنثی هستم که دارم روی زمین پرسه می زنم این را تو می گویی این را تمام آدمهایی که از درک مکنونات درونم عاجزند می گویند وقتی شادم لبخند می زنم وقتی دلم از غم  گر می گیرد لبخند می زنم وقتی سینه ام از درد میسوزد لبخند می زنم وقتی بیمارم لبخند می زنم وقتی سلامت و سبکبالم لبخند می زنم این لبخند هم بلای جان من شده است!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! من گم شده ام. من ناشناخته ترین ستاره ی بی نشانم. من تنهاترینم در این بی کران سحرانگیز. چه آسان پیچیده شده ام چه سخت حل ...
11 آذر 1391

یه حرف دل دیگه برای یاسمن جونم25/08/1391

دخترم! ای که مخمل ناز نگاهت را با دنیا عوض نخواهم کرد...   امروز ٣روزه که مریضم بدجوری بعدنا شاید برات تعریف کنم برای همین نتوستم خوب بهت برسم و مامانی داره بهت رسیدگی می کنه که ازش خیلی خیلی ممنونم ولی با همه ی اینکه حال ندارم اصلا دلم می خواد همیشه وهمیشه برات بنویسم از همه چیزم و از همه ی حرفهام مثل دوتا دوست خوب مثل یک مادر و دختر خوب آخه باید بدونی که رابطه ی همه ی مادرها ودخترها مثل من و تونیست احساس من و عشق من به تو فرای این حرفهاست یاسمنم اگر یک روز از من بپرسی چقدر تو را دوست دارم خواهم گفت به اندازه ی تمام هستی ام و اگر یک روز از من بپرسی برای من چقدر کار انجام داده ای خواهم گفت بسیا...
25 آبان 1391

یه نامه برای تو که هنوز نیومدی...

سلام نوزاد قشنگ مامان وبابا نفس مامان و بابا این روزها هم ما خوشحالیم که داریم به لحظه ی اومدنت نزدیکتر  میشیم هم خیلی دلشوره سلامتی و تندرستی تو رو داریم. من احساس می کنم بهترین لحظه های عمر و زندگیم رو دارم می گذرونم وقتی هر لحظه تو رو توی شکمم احساس می کنم دلم یهو یهو میریزه و قلقلکش میاد. بابایی هرروز نازت رو میکشه و ما باتو هرروز صحبت می کنیم .ما می دونیم و آرزو داریم که تو دختر یا پسر انسان سالم و محترم و صالحی پرورش پیدا کنی  و ما بتونیم سالهای سال به خوشی با هم زندگی کنیم قراره اسمت رو بذاریم یاسمن و یا محمد امین آخه هنوز که هنوزه معلوم معلوم نشده که تو دختری یا پسر.به احتمال قوی دختری دکترها میگن. پ...
25 آبان 1391

یک کمی از حرفهای دل مامان برای یاسمن گلم

١٠-٠٨-١٣٩١ دختر بهارم! خیلی دوستت دارم اونقدر که هرچی تلاش میکنم دوست داشتنم رو در قالب شعری برات بیان کنم هنوز نتونستم کلماتی رو برای وصف عشقم به تو پیداکنم و کنار هم بهشون نظم بدم...  روی ادامه مطلب کلیک کن لطفا   وقتی بغلت می کنم وقتی بهت شیر میدم وقتی تو چشمات نگاه می کنم وقتی دستها و بدن ظریفت رو لمس می کنم وقتی صدای خنده و گریه و قان وقونهات رو می شنوم وقتی حضورت رو توی خونه وتوی قلبم احساس میکنم وقتی وقتی وقیتی و هزار وقتی دیگه قلبم از شدت عشقت مچاله میشه و درد می گیره شاید حتی این جمله نتونه احساسم رو بهت به اون اندازه وحدی که در من متلاطمه  نشون بده ولی بدو بدون و همیشه بدون که من ...
10 آبان 1391