وقتی فقط چند لحظه به خودم آمدم دیدم دارم بابایی رو صدا می کنم و مدام می خواستم بدانم سلامت و زنده هست یانه در حالیکه اصلا نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است آخه من موقع تصادف خواب بودم اما بیدارشدم چیزی از صحنه ی تصادف به یاد ندارم اما از آنجایی که نصف دندانهایم از شدت فشار رویهم کاملا خرد و اعصاب دندانم کاملا پیدا بود و از رد تیزی دندانهایم روی زبانم متوجه شدم که صحنه رادیده و از شدت ترس دندانهایم را انقدر فشار داده ام که دیگه چیزی ازشون باقی نمونده جز ریشه های اونها. وقتی برای چند لحظه به خودم اومدم دیدم کنار کوهی مرا نشانده ان همه جا تاریک بود و من تنها ٨-١٠کله ی آدمیزاد را می دیدم که همه مرد بودند و به من زل زده بودند و یک پلیس که داشت ا...