حقیقت من 11-09-1391
آخر از این همه نا گفته ها به کجا خواهم رسید؟!
مدتهاست دستم نمی رود تا قلبم را تاروحم را تا اکنونم را به قلم بکشم
من
موجودی خنثی
نه
عنصری خنثی هستم که دارم روی زمین پرسه می زنم
این را تو می گویی
این را تمام آدمهایی که از درک مکنونات درونم عاجزند می گویند
وقتی شادم لبخند می زنم
وقتی دلم از غم گر می گیرد لبخند می زنم
وقتی سینه ام از درد میسوزد لبخند می زنم
وقتی بیمارم لبخند می زنم
وقتی سلامت و سبکبالم لبخند می زنم
این لبخند هم بلای جان من شده است!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
من گم شده ام.
من ناشناخته ترین ستاره ی بی نشانم.
من تنهاترینم در این بی کران سحرانگیز.
چه آسان پیچیده شده ام
چه سخت حل می شوم
دنیای من در باور هیچکس نمی گنجد.
سادگی ام و صداقتم
یکرنگی بی نهایتم...
دلم می شکند از خودم نه از تو
وقتی می توانم دنیا را به تصویر بکشم اما خودم را نه!
چه سخت است آنقدر آسان باشی که کسی نتواند تو را حل کند.
راستی
کدام ذهن زمینی می تواند زبان بی زبانی را بفهمد که از دنیا تنها نفسهایی عاشقانه می طلبد؟!
٠٣/٠٨/١٣٩١