یه توضیح کوچولو
سلام متاسفانه به دلیل جراحی کیسه ی صفرا ی مامان شبنم یک وقفه ی بلند دیگه توی وبلاگت افتاد خیلی باید کاری کنم تا همه ی چیزهای جاافتاده و عقب مونده رو جبران کنم اما دیگه مهم نیست به مرور زمان همه چیز سرجای خودشون میشینن و ... خیلی دوستت دارم عزیزم.
یه توضیح کوچولو
توجه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
داستان تصادف ما به همین جا ختم نمیشه انشاالله در اولین فرصت مناسب خواهم نوشت دخترم.
از تصادف ما تا تولد دخترم یاسمن گل6
نمایی از یک پین و وزنه اینم نمی دونم عکس کدوم مرد بیچاره اییه که به روزگار من دچار شده از اینترنت سرچ کردم. روزی که مجددا می خواستن ببرنم اتاق عمل خیلی حالم بد بود دلم می خواست دنیا رو زیر و رو کنم و هرچی دم دستم میاد بهم بریزم یادمه با خاله شقایق هم اصلا خوب رفتار نکردم از همین جا به خاطر رفتار بدی که باهاش داشتم عذر می خوام.بوس بوس. وارد ریکاوری قبل از عمل که شدم دکتر اومد بالای سرم نگاهی بهم انداخت و گفت خیلی ناراحتی نه ؟ گفتم بله و اشک بود که توی چشمهام حلقه زد. دکتر گفت می دونی چرا دارم دوباره می برمت اتاق عمل ؟و نذاشت تا من جوابی بدم .اون گفت :می دونی استخوان ساق پات داره به صورت عمودی از وسط می شکنه( تو پورسینا ب...
از تصادف ما تا تولد دخترم یاسمن گل8
از تصادف ما تا تولد دخترم یاسمن گل7
تازه باید راه رفتن رو از اول تمرین می کردیم همش می ترسیدم پام رو زمین بذارم دوباره بشکنم یه مدت با واکر راه رفتن رو تمرین کردم البته دکتر گفته بود باید چنوقتی روی پات اصلافشار نیاری بنابراین روی یک پا لی لی کنان راه میرفتم خیلی به دستها و کتفم فشار می اومد اونقدر درد می گرفت که تترا سایکلین به محل می مالین برام و اونم که پوست رو دچار سوزش می کنه. چاره ای نبود خلاصه بعد از یه مدت خنده دار بود راه رفتن عادی یادم رفته بود . در این مدت باعث زحمت خانواده هامون شدیم نمی تونستیم جبران کنیم ولی سعی کردیم خستگی رو با یک سفر معنوی پابوس امام رضا تا حدودی از تن و روحشان خارج کنیم. حالا باید زندگی رو با روال عادی اش از سر می گرفت...
از تصادف ما تا تولد دخترم یاسمن گل5
و خدارو شکر کردم که بچه ای نداشتیم که حتما داغش رو دلمون می موند اصلا نمی تونم تصورش رو بکنم که... زندگی بالا و پایین بسیاری داره و من هیچ وقت اسیر این فرازها و نشیبها نشدم باید تلاش کرد تا اونجایی که میشه حتی فرای اون چیزی که از خودت انتظار داری فردای اون رو ز کذایی صبح یه آمبولانس دوتخته تهیه شد و منو بابامصطفی رو دراز به دراز کنارهم گذاشتن و اومدیم تهران عمودی رفتیم افقی برگشتیم یاسمن جونم اونقدر جاده های ما دست انداز داره که اونقدر درد مون اومد تا رسیدیم بیمارستان چمران تهران . همین جا باید از خانواده هامون-عموم -داییمون-و خانواده ی خاله پری به خاطر لطفی که به ماداشتند تشکر کنم خدا و ائمه اطهار اجرشون بدن. در بیمارستان چمران کمی...
از تصادف ما تا تولد دخترم یاسمن گل4
در عالم بیهوشی در یک مزرعه با گندمهای طلایی بلند و قد کشیده می دویدم لحظات زیبایی بود آنقدر زیبا که وقتی چشم باز کردم و یادم افتاد که روی تخت بیمارستان هستم و بعد آن حادثه ی مرگبار ... چشمهایم رابستم و برای آن لحظات زیبا و سلامتی از دست رفته ام تنها حسرت خوردم ولی خداروهم به خاطر اینکه زندگی دوباره ای به ما ارزانی داشت شکر کردم. اصلا تو حال خودم نبودم همه چیز برام مثل یه کابوس بود که نمشد ازش رهاشد پاهام اونقدر درد می کرد که همین طور یک ریز فریاد درد می کشیدم و ناله می کردم کمی که گذشت متوجه شدم یک وزنه ٥کیلویی از پای چپم آویزونه چرا؟من هیچی نمی دونستم و جز صحنه ای که برای چند لحظه به خودم اومده بودم چیز زیادی یادم نمی اومد ...