داستان از این قرار بود که: یک روز ماسه نفر (من و بابامصطفی و یاسمن جون) به فروشگاه رفاه رفتیم .در فروشگاه کتابی با عنوان حسنی اومد قاصدک تولدت مبارک خریدیم.یاسمن از این کتاب خیلی خوشش آمد.اصولا یاسمن جون از تولد و تولد گرفتن و شعر و آهنگ تولد خواندن و به خصوص شمع فوت کردن بسیار بسیار لذت میبرد.آخر شب که بابا خوابید من و یاسمن جون داشتیم این کتاب را باهم می خواندیم. بعد یهو یاسمن جون هوس کیک شکلاتی با٥تا شمع کرد.از آنجایی که شب از نیمه گذشته بود و هیچ قنادی باز نبود و اصلا پرنده هم در خیابانها پر نمی زدو حتی یک گربه هم میومیو نمی کرد در نتیجه من به یاسمن جون گفتم برو و در گوش بابا که خوابیده یواش و باصدای آروم بگو که فردا داره ...