دختر مهربون ما نفس و عمرما میوه ی خوشمزه ی عشق ما یاسمن گلدختر مهربون ما نفس و عمرما میوه ی خوشمزه ی عشق ما یاسمن گل، تا این لحظه: 12 سال و 12 روز سن داره

پرنده ی کوچک خوشبختی ما یاسمن جان

از تصادف ما تا تولد دخترم یاسمن گل1

1391/10/18 3:00
286 بازدید
اشتراک گذاری

 

می خوام یه قصه برات بنویسم قصه ای که همون واقعیت بخش مهمی از زندگی منه!!!

دخترم!

 فارغ التحصیل شدنم از دانشگاه مصادف شد با نقل مکان کل خانواده به دلیل بیماری خرچنگ(سرطان) مامان فلور به تهران.بنابراین وقتی مدرکم آماده شد مادر تهران زندگی می کردیم بابایی تازه در بانک اون هم به صورت آزمایشی شروع به کار کرده بود .

ما تصمیم گرفتیم برای دریافت مدرک من سفری به استان اردبیل داشته باشیم. بنابراین منتظر فرصتی بودیم تا بابایی مرخصی بگیره و شرایط آماده ی سفر بشه.

یک روز یعنی ٠٧/٠٢/١٣٨٦بابایی با خوشحالی اومد خونه و اظهار کرد که ٢روز مرخصی گرفته و بهترین فرصته که برای سفر اقدام کنیم

همین که خبر رو شنیدم دلم یهو شور زد کمی مکث کردم و گفتم :نمیشه در یک فرصت دیگه بریم؟

بابایی یه نگاه عمیق و متعجبی به من انداخت و گفت:

آخه دیگه نمی تونم مرخصی بگیرم .این بار هم به زور و با اصرار موفق شدم و معلوم نیست دوباره کی بتونم !

گفتم آخه دلم یهو آشوب شده

و بابایی گفت :نترس به امید خدا اتفاقی نمیافته .

بعد تصمیم گرفتیم از بابا حبیب خواهش کنیم تا ماشینش رو به ما امانت بده اما انگار خواهش ما به نظر اصرار رسید و توی هم بودن من هنگام حرکت برای سفر ناراحت بودن در  خصوص  ماشین به نظر رسید.

من اصولا یک رفتار اشتباهی دارم یک خصیصه که هر چی می کشم از این خصیصه است و اون هم اینه که آنچه در دلم می گذرد به موقع بیان نمی کنم و سعی می کنم کسی از هیچ ناراحتی نگرانی  و از این دست مطلع نباشد در این خصوص در دل نوشته ی عنصر خنثی (حقیقت من)خیلی خوب می تونی من رو بفهمی . و سکوت بسیار می کنم در شرایط کنونی امروز سکوت هرچقدر کمتر باشد بهتر زندگی خواهی کرد.

خلاصه به سلامت به مقصد رسیدیم مدرکم رو دریافت کردیم و آروم آرو م به سمت تهران راه افتادیم یک شب در آستارا ماندیم و بعداز ظهر ٠٩/٠٢/١٣٨٦ به قصد تهران از آستارا حرکت کردیم در راه بابایی چند بار استراحت کرد و خوابید تا خدای نکرده اتفاق ناگواری رخ ندهد اما از اونجایی که حادثه خبر نمی کند و اگر بخواهد اتفاقی بیافتد حتما خواهد افتاد و اگر آسمان و زمین را به هم ببافی باز هم نمی توانی جلوی آن اتفاق را بگیری خلاصه آنچه نباید بشود شد و تقریبا حوالی ساعت ٢:٣٠دقیقه ی نیمه شب ماشین ما از مسیر منحرف شود و ما به طرز بسیار بسیار وحشتناکی با یک کامیون ... برخورد کردیم و

به گفته ی مردم حدود نیم  ساعت تا ٤٥ دقیقه هیچکس برای نجات ما نایستاد تا بالاخره چند راننده کامیون و تریلی امدادو اورژانس و پلیس را خبر کردند

راننده ای که ما با او تصادف کردیم بسیار جوانمرد بود کامیون خود را یک طوری هدایت کرد و انداخت تا ما  کمتر آسیب ببینیم

اگر او این کار را نمی کرد ما الان در این دنیای پست بی ارزش نفس نمکشیدیم من یکبار او رادر بیمارستان منجیل دیدم . او هم آسیب دیده بود که می توانست جوانمردی نکند و صدمه ای هم نبیند خدا همیشه در هرجا و در هر شرایطی او و خانواده اش را از هر بلا و مصیبت حفظ و از هر نعمتی لبریز نماید انشاالله.

من به شخصه برای تمام عمرم از او سپاسگزارم و همیشه زندگی ام را مدیون خداوند و سپس این انسان انسان هستم.

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خواهر فرنازجان
14 آذر 91 14:55
سلام فرناز خانم در مسابقه نی نی فشن شرکت کرده اگه دوست دارید بهش رای بدین خوشحال میشیم کد عکسشم 0061 است ادرس سایتشم اینه http://ninimod.niniweblog.com/post24.php حتما بهمون خبر بدین تا ازتون تشکر کنیم