دختر مهربون ما نفس و عمرما میوه ی خوشمزه ی عشق ما یاسمن گلدختر مهربون ما نفس و عمرما میوه ی خوشمزه ی عشق ما یاسمن گل، تا این لحظه: 12 سال و 12 روز سن داره

پرنده ی کوچک خوشبختی ما یاسمن جان

از تصادف ما تا تولد دخترم یاسمن گل2

1391/9/14 16:02
210 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی فقط چند لحظه به خودم آمدم دیدم دارم بابایی رو صدا می کنم و مدام می خواستم بدانم سلامت و

زنده هست یانه در حالیکه اصلا نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است آخه من موقع تصادف خواب بودم اما بیدارشدم چیزی از صحنه ی تصادف به یاد ندارم اما از آنجایی که نصف دندانهایم از شدت فشار رویهم کاملا خرد و اعصاب دندانم کاملا پیدا بود و از رد تیزی دندانهایم روی زبانم متوجه شدم که صحنه رادیده و از شدت ترس دندانهایم را انقدر فشار داده ام که دیگه چیزی ازشون باقی نمونده جز ریشه های اونها.

وقتی برای چند لحظه به خودم اومدم دیدم کنار کوهی مرا نشانده ان همه جا تاریک بود و من تنها ٨-١٠کله ی آدمیزاد را می دیدم که همه مرد بودند و به من زل زده بودند و یک پلیس که داشت از من سوال و جواب می کرد اصلا نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است حتی از پلیس پرسیدم چی شده و اون گفت که تصادف کردیم

بعد من پرسیدم ما مقصریم؟ و پلیس برای اینکه من رو آروم کنه گفت به شما زدند و شما مقصر نیستید!!!

خلاصه شماره یخانواده هامون رو دادم ولی اسم اونها رو جابجا گفتم

بعد دوباره دیگه تو حال خودم نبودم نمفهمیدم دور و برم داره چی میگذره هیچی نمی دونستم انگار فقط بابایی رو می شناختم ولاغیر.

از ائونجاییکه در شوک بودم هیچ دردی احساس نمی کردم

امداد کمکم کرد تا داخل آمبولانس بروم و از اونجاییکه فقط یک آمبولانس اومده بود من تا منجیل نشسته منتقل شدم که همون باعث شکستگی ام شد اون هم به طرز بسیار بسیار بد.

اصلا به فکر خودم نبودم وقتی وارد آمبولانس شدم بابایی رو دیدم که روی برانکارد کف ماشین دراز کشیده و یک توری هم روی سرش بود

یک دفعه یاد اما رضا (ع) افتادم تو اون حال برای بابایی نذر کردم که سلامت باشه و اتفاق غیر قابل جبرانی برایش نیافتاده باشه

می خوام یه اعترافی بکنم تا اون لحظه که از شوک در نیومده بودم فکر می کردم بابایی رو از روی عادت دوست دارم اما وقتی کنار اون کوه چشمهام رو برای چند لحظه به این دنیا دیدم و دیدم که دارم در اون حالت رقت انگیز ملالت بار ی که خودم توش هستم بابایی رو صدامی کنم و مدام به سلامتیش فکر می کنم و متوجه شدم حتی یک لحظه دور بودن مااز هم قلبم رو آتیش می کشه و نفسم رو می بره به این نتیجه رسیدم که نه به اندازه ی دنیا نه به اندازه ی چشمهام بلکه به اندازه تمام نفسهایی که قراره بیاد و بره و به اندازه ی تمام ستاره ها و سیاره های کهکشانها و به اندازه ی تمام قطره های شبنمی که توی تمام ابرها و روی تمام گلبرگهای دنیا میشینه بابایی رو دوست دارم

راستی یه اعتراف دیگه تو رو هم به همین اندازه ای که گفتم دوست دارم دختر شیرینم

تازه به خاطر داشتن هردوتاییتون هم به خودم می بالم.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)