دختر مهربون ما نفس و عمرما میوه ی خوشمزه ی عشق ما یاسمن گلدختر مهربون ما نفس و عمرما میوه ی خوشمزه ی عشق ما یاسمن گل، تا این لحظه: 12 سال و 1 روز سن داره

پرنده ی کوچک خوشبختی ما یاسمن جان

ساری - مشهد7تا11شهریورماه 1391

1391/8/9 3:43
372 بازدید
اشتراک گذاری

ساری ٠٧-٠٦-١٣٩١

با مامانی اینها عازم ساری شدیم تا به خونه ی عموعباس بریم اونها دوتا فرزند دارن به اسامی نگار و

نیما که میشن دختر عمو و پسرعموی مامان سرکار خانم یعنی من.نگارجون هم که همه میدونن چقدر دوستش داری زندایی شماست یه چهارسالی هست که عروس ماشده.ماهم خیلی دوستش داریم.خیلی خانم خوبیه.

جاده خیلی شلوغ و هوا خیلی گرم بود

ما راه ٤-٥ساعته را در ١٧ ساعت پیمودیم

وقتی رسیدیم تقریبا همه هلاک بودیم.

یک شب خونه ی عمو بودیم و صبح روز بعد عازم مشهد شدیم.

 

Click to get cool Animations for your MySpace profile

مشهد ٠٨-٠٦-١٣٩١

امروز راهی مشهد شدیم .زیاد عجله نداشتیم.آروم آروم می رفتیم.بعضی وقتها برای خوردن بعضی وقتها برای سرویس بهداشتی و بیشتر وقتها برای رسیدگی به تو می ایستادیم.

ساعت حوالی ٣ صبح بود که رسیدیم.

خیلی دنبال جای خوب گشتیم.تا بالاخره حدود ساعت ٦درهتل آریا در خیابان امام رضا (ع) اتاق هفت نفره ای پیداکردیم.تو هم که برای خودت تخت داشتی و راحت بودی خدارو شکر.

همگی ٢-٣ساعت استراحت کردیم .البته چون من خیلی خسته بودم خوابم برد و توهم اولش خواب بودی .ولی بیدارکه شدی مامانی به خاطرت بیدار موندو بهت رسیدگی کردواصلا استراحت نکرد.

وقتی بیدارشدم از خودم بابت قصورم در موردت خیلی شاکی شدم اما عنوان نکردم.

حدود ساعت ٩:٣٠همگی برای صرف صبحانه به رستوران هتل رفیتم.

حدود ساعت ١٠:٣٠ همگی برای زیارت امام رضا (ع)به سمت حرم مطهر حرکت کردیم.

حرم خیلی شلوغ بود حتی در حیاط هایش هم جای ایستادن نبود .خلاصه یه گوشه بین یه سری آدم که اصلا جالب نبودند جایی برای نشستن پیدا کردم .اما بعد از اینکه شیرت رو نوش جان کردی از اونجا هم بلند شدم.دایی جون رو دیدم رفتیم پیشش.آفتاب خیلی تیز و هوا خیلی گرم و خشک بود .ترسیدم حالت بد بشه برات آب قند درست کردم و تا بقیه از زیارت بیان بهت دادم خوردی.بعد بقیه اومدن .

بابا و باباجون برامون آب سقاخونه آوردن.به شفابخشی این آب ایمان دارم.ازش یه لب بهت دادم خوردی.

بعد هم همگی برگشتیم .در راه برگشت یه نگاه به پنجره فولاد کردم شاید بتونیم حداقل به اون نزدیک بشیم اما موج جمعیتی که می دیدم پشیمونم کرد.

راستی صورت برفیت هم از گرما سوخته تازه شدی عین خودم سبزه نمکی.خوشگلم ! ببخشید بیشتر از این نمی تونستم جلوی آفتاب و گرما رو بگیرم.منو ببخش دخترم.

شب جمیعا رفتیم کوه سنگی.هواخوب بود .مردم زیادی اونجا بودن .هرکس به کاری مشغول.زیرانداز رو درست روبروی فواره ی بزرگ پهن کردیم .من وتو و مامانی و باباجون نشستیم و بقیه رفتن بستنی متری بخرن.خاله شقایق هم داشت قدم می زد.چندتا عکس هم گرفتیم .بستنی که رسید حتی توهم ازش خوردی .دلم نیومد بهت ندم .یه انگشت که ضرری نداره عزیز دلم.

بعد مامانی و باباجون همونجا نشستن و ما ٥نفر رفتیم که از پله های کوه بریم بالا.

راستی اولین بارت نیست که میای اینجا.یه باردیگه هم تابستون سال پیش با عمه جونهاو عموجون از این کوه رفتیم بالا.

خلاصه هی رفتیم و هی عکس گرفتیم و حرفهای خوب هم میزدیم.

یه کمی از نیمه ی کوه که رفتیم چون دیگه دیروقت بود به درخواست مامانی برگشتیم.

توراه برگشت از کوه دایی و نگارجون از بازارچه ی داخل پارک یه عروسک خوشگل خرگوش صورتی برات خریدن.من که خوشم اومد امیدوارم توهم خوشت بیاد.توخواب بودی برای همین من از دایی و زندایی تشکر کردم امابه جای تو.وقتی بیدارشدی خودت هم تشکر کردی.

راستی خیلی دلم می خواد بدونم اسم عروسکهات روچی می ذاری.!!!!!!!!!!!

تقریبا ساعت ٣:٣٠بامداده دارم ساعت رو تنظیم می کنم تا موقع اذان صبح بیدار شیم و بریم حرم.

ساعت ٧:٣٠صبح بود که یهو باصدای نق نق ت بیدار شدم.شیر می خواستی و من خیلی متاسف شدم از اینکه خواب موندم. معلوم نیست دوباره قسمت بشه بیایم.می خواستم صدای نقاره رو باهم گوش کنیم.حیف ...هزاران بار افسوس...خیلی خیلی ناراحت شدم از این مسئله...

حدود ساعت ٨ برای صرف صبحانه رفتیم.

حدود ساعت ١٠:٣٠برای خداحافظی با آقا به سمت حرم راه افتادیم و برای اینکه آفتاب صورت ماهت رو نسوزونه با تاکسی مسیر به این کوتاهی را طی کردیم.غافل از اینکه هوای گرمه که پوست ماهت رو اذیت می کنه نه آفتاب.

تازه یه چیزی:امروز چادر یاسی گل گلیت رو که مامانی برات دوخته گذاشتم سرت.نمی دونی خیلی خیلییییییییییییییییییییییییی با نمک شده بودی.دوستت دارم.

خوب ساعت حدود ١٣است جمع کردیم که بریم .

ساعت حود ٣:٣٠بعداز ظهر به توس رسیدیم.وارد آرامگاه فردوسی شاعر شدیم.اول چند تا عکس گرفتیم و بعد هرکس سراغ تفریح مورد نظرش رفت .

راستی عمه منصوره هم همین حدود تماس گرفت و مابیشتر در مورد تو صحبت کردیم.اون گفت ببوسمت .من هم بوسیدمت.

بعدش تو یه کارهایی صورت دادی و بعد هم گرسنه شدی من و بابایی هم رفتیم توی ماشین تا کمی به تو برسیم

١٥دقیقه بعد هم همگی سوار ماشین شدیم ناهار رو در کنار زندان هارونیه و قبر غزالی شاعر خوردیم باباجون نهاررو پخته بود.

دیگه خیلی خیلی گرم شده.آروم آروم به سمت ساری حرکت کردیم .شب بعداز صرف شام کمی در شهربازی کمپینگ مسافران خوابیدیم و مجددا به راه افتادیم .ساعت ٣:٣٠بعداز ظهر روز ١١-٠٦به ساری رسیدیم .پس از کمی استراحت ساعت حوالی ٦:٣٠عصر عازم تهران شدیم.

راستی شام اکبرجوجه بود.امیدوارم دوست داشته باشی.قصددارم طرز تهیه ی اکبر جوجه رو در وبلاگت بنویسم .به جرات میشه گفت کسی پیدانمیشه که خوشش نیاد!!!!!!!!!!!!!!!!

ساعت حدود ٤صبح به خونه رسیدیم.بهت رسیدگی کردم و بعد سه تایی خوابیدیم.امروز زیاد سرحال نبودی .قطعامسافرت تو رو هم خسته کرده.

 

 

BMW.gif

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)