دختر مهربون ما نفس و عمرما میوه ی خوشمزه ی عشق ما یاسمن گلدختر مهربون ما نفس و عمرما میوه ی خوشمزه ی عشق ما یاسمن گل، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

پرنده ی کوچک خوشبختی ما یاسمن جان

از تصادف ما تا تولد دخترم یاسمن گل4

1391/10/30 14:52
370 بازدید
اشتراک گذاری

در عالم بیهوشی در یک مزرعه با گندمهای طلایی بلند و قد کشیده می دویدم لحظات زیبایی بود آنقدر

زیبا که وقتی چشم باز کردم و یادم افتاد که روی تخت بیمارستان هستم و بعد آن حادثه ی مرگبار ... چشمهایم رابستم و برای آن لحظات زیبا و سلامتی از دست رفته ام تنها حسرت خوردم ولی خداروهم به خاطر اینکه زندگی دوباره ای به ما ارزانی داشت شکر کردم.

اصلا تو حال خودم نبودم همه چیز برام مثل یه کابوس بود که نمشد ازش رهاشد پاهام اونقدر درد می کرد که همین طور یک ریز فریاد درد می کشیدم و ناله می کردم

کمی که گذشت متوجه شدم یک وزنه ٥کیلویی از پای چپم آویزونه چرا؟من هیچی نمی دونستم و جز صحنه  ای که برای چند لحظه به خودم اومده بودم چیز زیادی یادم نمی اومد

مامانم بالای سرم بود اتاق ٨تخته بود متاسفم برای اون بیمارستان و متاسفم برای کسانی مثل خودم که حتی برای یک لحظه گذرشون به بیمارستانی می افته که حتی نمی تونه مرضهاش رو با یک پرده از هم تفکیک کنه

اونجا  حتی نمیتونستی اجابت مزاجت رو انجام بدی چون ١٤تا چشم و با٧همراه دارند به تو نگاه می کنند راهی نیست!!!!!!!!!!!!!!!!!!

سوراخ روی گردنم رو حتی پانسمان هم نکرده بودند و چند ساعت بعد رفتیم اتاق عمل سرپایی که چند تا بیمار دیگه هم توش بود و بدون اینکه بی حسی چیزی بزنن بهم روی اون سوراخ ٣تا بخیه دردناک زدند و خلاصه...

صبح که شد دیدم یه اکیپ انترن به همراه یه پزشک بی وجدان اومدن بالای سرم چشمهام رو بسته بودم که گیرشون نیافتم که افتادم اون دکتر احمق هی سرم رو زیاد می کرد هی کم می کرد دستم درد گرفته بود واونقدر حرف زد و زد که اخر چشمهام رو باز کردم و نگاهی بهشون کردم که در عرض چند ثانیه همشون غیب شدم

به مامانم گفتم تو رو خدا ما رو از اینجا ببرین اگه یه روز دیگه اینجا باشیم حتما جنازمون دستتون رو می گیره اونم گفت که دارن تو تهران کارها رو ردیف می کنن که انتقالتون بدیم.

دلم به شدت برای بابا مصطفی تنگ شده بود سابقه نداشت بعد از عروسی حتی یک روز هم از هم دور نبودیم چه برسه به اینکه دو روز نبینمش اونقدر بی تابی کردم که بالاخره اونو با تخت بیمارستان آوردن دم در اتاق ما اما چه فایده که توی تصادف عینکم گم شده بود و من هم از اون فاصله نمی تونستم جز سایه ی محوی از عزیز دلم ببینم و بیشتر بهم ریختم تنها خدارو شکر کردم که اون زنده است و سایه اش بالای سرمه.

اونجا چندتا ملاقاتی داشتم اما ای کاش نداشتم و همینطور توی بیمارستان در تهران.چرا؟چون علیرغم اینکه من به دنبال مقصر نمیگشتم و فقط قربانی این حادثه ی شوم بودم حرفهای زننده ی تمام این آدمهابود که نفسم را می برید و خوشحالم که خیلی از این آدمها هر کدام به شکلی جواب حرفها و طعنه ها و افکارشان را گرفتند امان از آدمهایی که نمیفهمند نمی فهمند ونمی فهمند ....امان!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)